Teacher 's daily write

سه دقیقه

مدتیه ک توو ی گروه چند صد نفره عضوم و اونجا اعضا با هم انگلیسی صحبت میکنن. هدف این گروه هم فقط تقویت مهارت مکالمه ست. البته اگر اعضا در گرامر، جمله نویسی و لغات و تلفظ مشکل داشته باشن؛ بقیه اعضا که قوی‌ترن بهشون کمک میکنن.

صُبا برای هم پیام صبح بخیر میفرستیم و از برنامه هم دیگه سوال میکنیم (به انگلیسی) و به هم فیلم معرفی می‌کنیم و کلیپ های زبان اصلی میفرستیم و...(معمولا فان و انگیزشی)

بعد دیشب ی نفر اومده پی وی من و بدون اینکه خودشو معرفی کنه شروع کرد به پرسیدن مشخصات من. اینکه دبیر زبانم یا ن و اهل کدوم شهرم و..!

جواب ندادم و نوشت منم خانومم، نگران نباش؛ خودم حساسم و با نامحرم حرف نمیزنم. میخواستم ی گروه بهت معرفی کنم که از گناه نجاتت بده!🤣💔

بعد هشتگ فرستاد#سه_دقیقه_در_قیامت

#چشم_برزخی

#گناه_نکنیم

اهمیت ندادم و بازم ادامه داد. فیلم و لینک چنلش رو فرستاد و تهش ک متوجه شد اهمیتی نمیدم و حسابی سنگ رو یخ شده؛ گفت مراقب اون چنل باش! هر شوخی با نامحرم چندین سال گرفتاری در برزخ رو داره وباعث گمراهی در دنیا میشه و... 🏃‍♀️😩😬

حس میکنم دوربین مخفیه و باید از خانومه قبل از بلاک کردنش می‌پرسیدم? Are you kidding me😂

اخههه چرا ی عده فک میکنن خدا فقط همونا رو هدایت کرده و مسوولیت خطیر ارشاد فاسقین و جاهلینی ک ما باشیمُ بر عهده اونا گذاشته؟!! 🙄

اخه ب چه حقی!؟؟؟ 😅

پ. ن:جالبه که هیچ کس توو اون گروه با هدفflirt با کسی چت نمیکنه. شوخی نمیکنه و صرفا هدف آموزش و رشد کنار هم دیگس...

ولی ی عده بیمار وجود دارن که اگر دستشون برسه، همین مکالمات آموزشی رو هم کن فیکون میکنن. چرااا؟! چون فک میکنن بنده برگزیده خداوند هستن و بقیه هم ی عده گمراه ک باید هدایت بشن.

پ. ن:خدایا اینایی ک دوس دارن برن بهشتُ زودتر ببر؛ ک ما اینجا ی نفس راحت بکشیم. مرسی. اَه.

Raha | سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۴۰۲ 14:55

همه ی بچه های من

داشتم مطالب وبلاگمو از مهر تا الان میخوندم.

چقد روزای اول سخت بود. چقدر تیره و کدر.

همه چیز تازگی داشت و هر رفتاری شگفت زده م می‌کرد.

چه اتفاقاتی رو تجربه کردم؛ چه اتفاقاااتی...!

از بعضی مطالب سریع گذشتم؛ بعضیا رو چند بار مرور کردم؛

هیچ کدوم از نوشته ها رو به اندازه نوشته هایی که از لاله نوشتم دوست ندارم.

لاله دانش آموز خاصی بود برای من. خییییلیییی خاص. مملو از استعداد و اعتماد به نفس. صبور و زیبا.

دلم برای لاله تنگ شده.

برای ساغر هم.

برای احمد رضا.

برای محمد امین و مامان مهربونش که برام مثل ی خواهر بود.

برای آراد که هرروز میومد باهام دست میداد و منم کَلَشو ماچ میکردم.

برای روزی که خورد زمین و سراسیمه رفتم سمتش و خون روی پیشونیشُ سریع پاک کردم ک متوجه نشه و بش گفتم قلبم! و ر ذوق زده فت و به بابا و مامانش گفت امروز خانم مدیر بهم گفته قلبم. و کاش بیش‌تر بهشون میگفتم

کاش بیشتر کنارشون بودم.

کاش ی جای دیگه ،ی زمان دیگه، ی مدرسه دیگه با این بچه ها اشنا میشدم. با حدیثه که عاشق شعر و ادبیاته با رقیه دوست داشتنی با زهرای عزیزم، با فاطمه مهربون، با باران و روژان هنرمندم...

کاش ی جای دیگه بجز مدرسه اخر روستا، باهم اشنا می‌شدیم.

Raha | یکشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۲ 21:26

Routin

مدتیه ک چند درجه از Routin مطالعه و رژیم، انحراف پیدا کردم.

حتا ی مدت، بصورت مداوم پادکست گوش میدادم ؛فارسی، انگلیسی.این persistence هم دیگه مث قبل نیست.

ی روز هست؛ ی روز نیست.

حس میکنم خیلی دشواره که صبح زود پاشم برم meetingیا دنبال کارای اداری (که با تمام وجود ازشون منزجرم)؛ بعد خسته برگردم خونه ‌؛ ناهار بخورم و همزمان مواظب کالری هام باشم که مبادا چیزی بخورم ک ب رژیمم آسیب بزنه و بعدش rest داشته باشم و زبان بخونم، مطالعه آزاد داشته باشم و پیاده روی کنم و relationships رو حفظ کنم و گروهای اداریو چک کنم و motivation م رو هم توو این مسیر حفظ کنم...

خیلی دشواره و ناخودآگاه وارد مسیر مقایسه خودم با بقیه میشم.ک ببین فلانی چقد persistence داره و شرایطشو

manage میکنه، یا اینکه اینهمه عنوان که بشtenured میشه ولی بازم توو مسیرkeep هست و در مقابل تمام change ها، vigorous ئه، و این مسیر رو طی میکنه.

البته گاهی فک میکنم این progress, یک process ئه و baby step بودن خاصیتشه.

دنبال solution م و فک میکنم بازم باید برم توو گوشه خودم.

گوشه ای ک هیچ کس نباشه و خودمو ی کم بندازم جلوتر بعد برگردم.

ببنیم چیا یا کیا رو میتونمignore کنم ک کمی مسیرو زودتر طی کنم.

پ. ن:همه ی همه ی همه ی اینا رو گفتم ک notice باشه برام و فک نکنم حالا ی کم fit شدم یا change ک توو کارم ایجاد شده؛ فک کنم همه چی تموم شده؛ نه! باید خودمو توو مسیر نگه

Raha | شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۲ 21:41

برنمیتابم...

درسته من بی بی فیسم

درسته سنم ی کوچولو کمتر بنظر میرسه

درسته مدرسه بودم، والدین میومدن میگفتن برو بگو مدیر تون بیاد...

ولیییییییی دیگه ن اینکه پاشم برم مدرسه، دختره بم بگه امتحان کی شروع میشه و منم بگم چ امتحانی؟!

بگه مگه کامپیوتر مردود نشدی؟! پس واسه چی اینجایی!؟

یاااا برم توو جلسه خانومه بگه شهریوریای عزیز، برید پیش دوستاتون اینجا معلما جلسه دارن....

به شخصه دیگهههه بر نمیتابمممم؛ بهههه اینجام رسیده.

شکایت کجا بریم اخهههه؟!!!

این رفتار زشته

این حرکت زننده ست.

💔😭

پ. ن:تصمیم گرفتم برم ی پاشنه بلند بخرم، با ماتیک قرمز، موهامم واسه مهر امسال زرد عقدی کنم؛ بلکه این فیس جوجه مانندم، کمی مث ادم بزرگا شه. چون مطمئنم یکی دیگه بم بگه مردودی یا دانش آموز؛ جییییییییییییغغغ میکشم 🏃‍♀️💔

Raha | شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۲ 13:22

این حالِ نا بسامان

مامان و من و همه از شنیدن ان "نه" شیرین از دکتر خوشحالیم.

خوشحالم که مامان خوب است. خوشحالم که کنسر نیست؛ خوشحالم اما...

نه؛ نیستم.

نگرانم. دلشوره رهایم نمیکند.

مامان هنوز سرگیجه دارد؛ بیحال است و درد هایش کمتر نشده و التهاب امانش نمی‌دهد.

دکتر میگفت، فقط انتی بیوتیک بخورد. همین. برای این التهاب کار دیگری نمیشود کرد.

باورم نیست که فقط یک التهاب ساده بتواند عامل این همه درد و ناراحتی باشد.

مامان از آزمایش و معاینه و درمان، منزجر شده. مامو گرافی که مرحله آخر بود را انجام نداده و همین دلشوره من را بیش‌از پیش میکند.

کاش این کابوس بیماری تمام شود؛ کاش این اضطراب ها خاتمه پیدا کند؛ کاش...

Raha | چهارشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۲ 1:26

دفترچه خاطرات

((میخواستم انکارش کنم، ولی قدرت وحشتناک دفترچه خاطرات همین است :

نه فقط آدمی را که پیش تر بوده ای احضار میکند بلکه سرت را فرو میکند داخلش و یادت می آورد که همه ی تغییرات تکاملی نیستند. می بینی که اغلب اوقات از اشتباهات گذشته ات درس نگرفته ای. با افزایش سن عاقل تر نشده ای...))

📚بیا با جغد ها درباره دیابت تحقیق کنیم.

📄165

دیوید سداریس_ترجمه پیمان خاکسار

Raha | دوشنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۲ 20:32

لبخند

چهل ساله است. دو فرزند 5 و 10 ساله دارد. کنارش خانم جوانیست با اختلاف سنی 10 سال. انقدر خسته م که نمیتوانم به جزئیات توجه کنم. 18 ساعت است که نخوابیده م. خودم را اماده کرده م برای بیمارستان و بستری و جراحی مامان.

پلک هایم آرام آرام سنگین می شوند. صدای مامان است.

میگوید که فقط سر درد داشته.بعدتر درد قفسه سینه و کمر هم به آن اضافه میشود. چشم هایم را باز میکنم.

مامان، میگوید این چند سال بیماری به شکل های مختلف خودش را نشان داده ولی اهمیت نداده و حالا شک ندارد که سرطان است.

میگوید اگر چند سال علامت داشتی و درمان نکردی و حالا با پای خودت آمدی اینجا، پس چیزیت نیست. نترس.

لهجه ای لُری دارد. '' ک'' را بطرز غلیظی "چ" تلفظ میکند.

او هم مشکلی مشابه خانم 40 سالِ بغل دستیش دارد.

اسمش را میخوانند و بلند می‌شود. خانم بلند قد و سبزه رویی با پسر 5 ساله اش میرسد و روی صندلی خالی روبرو، مینشیند.

موهای سفیدش ریخته.دارم باخودم فکر میکنم چرا موهایش ریخته! چیزی ته قلبم فرو می‌ریزد.

لشکری انگار دارد توی مغزم رژه می‌رود.

عصر یکشنبه _فوق تخصص جراحی سرطان _ریختن مو

سرم را بر میگردانم و دیگر نگاهش نمیکنم.

انگار وقتی نگاهش نمیکنم، دیگر سرطان ندارد؛ موهایش نریخته و پسر بچه 5 ساله اش با ذوق صدایش نمیزند:((مامان))!

مامان هنوز دارد با خانم 40 ساله حرف میزند. من اما به پتوس های تووی شیشه نگاه میکنم.

به رنگ های سبز و بنفش و ابی و زرد شیشه خیره میشوم.

به برگ های گرد و خاک گرفته پتوس فکر میکنم.

میخواهم دستمال کاغذی را از کیفم بردارم و برگ هایش را تمیز کنم؛ که انگار تازه یادم می آید کجا هستم.

((این منم، کناری هم شوهرمه.لباس قری پوشیده بودم و ارایش کردم. ببین چقد چاق بودم))

مامان سرش را به نشانه تأیید، تکان می دهد.

((30 کیلو وزن کم کردم؛ قبلن خوشگل بودم))

مامان میگوید که دوباره چاق میشوی و خوشگل تر و باهم لبخند میزنند.

اسمش را میخوانند. بعد اسم یک خانم دیگر را. او هم با پسرش امده. با پسر بچه اش.

بعد اسم مامان.

بلند میشویم و می‌رویم تووی راهرویی که به اتاق دکتر منتهی می‌شود.

در اتاقش باز است.

وحید و مامان دکتر را نمی‌شناسند و دنبالش میگردند.

می‌گویم :((ان جاست. روبرو.))

عکسش را دیده ام.البته کمی جوانتر از عکسی است که دیده ام؛ اما همان عینک و مقنعه و حالت چشم را دارد.

دکتر دارد برایش آزمایش مینویسد بعد رو می‌کند به خانم چهل ساله و می گوید :((شما برو بیرون)).

او هم بلند می شود و می آید بیرون. بی هیچ حرفی.

اما همراهش هنوز تووی اتاق ست.

میپرسد :((کی عملش میکنید؟!))

دکتر میگوید:((فعلا زوده. باید با شیمی درمانی، بیماریش کنترل بشه بعدا شرایط رو میسنجیم و عمل می‌کنیم)).

کلمه شیمی را که میشنوم، زانوهایم شُل میشود.

عقب عقب میروم و به گلدان یوکای سبز کنار در، میخورم.

خانم 40 ساله، پشت سر من روبه دیوار ایستاده.

از حالت چهره اش مشخص است که چیزی نشنیده.

کاش میشنید. کاش میدانست.

همراهش بیرون می اید و خانم 40 ساله فکر می‌کند حتماً دکتر چیزی به همراهش گفته که نمی‌خواسته او بشنود. فکرش را به زبان می‌آورد و همراهش میگوید نه.

دلش ارام می‌شود و لبخند می زند.

دارم با خودم فکر میکنم این لبخند چقدر دوام دارد؛ که مادر میرود پیش دکتر. وحید هم پشت سر او.

من هم دم در، سرک میکشم. فقط یک همراه.

اما خانم دستیار که تردید مرا میبیند می‌گوید :((اگه همراهشی بیا تو...))

میروم تو.

دکتر کنار تخت پشت به من ایستاده.

برمیگردد و سلامش میکنم. سلام می‌کند و از حالم میپرسد. می‌خواهم بگویم حالم به حرف های امروز شما درباره بیماری مادرم بستگی دارد اما میبینم سرش شلوغ است پس فقط میگویم ممنونم.

پرونده مامان را دیده. میگوید چیزی نیست. چیزی نیست برای من کافی نیست.

میپرسم کنسر نیست؟! نمی‌خواهم جلوی مامان اسم ان نکبت را بیاورم.

مامان اما میپرسد. ((سرطان نیست؟))

نه نیست.

دوست دارم این "نه نیست" را بردارم و فرار کنم بروم. دیگر نمانم. و خوشحال باشم که واقعا"نه نیست".

اما دلشوره رهایم نمی‌کند. میپرسم عمل چه؟عمل نیاز نیست؟

می‌گوید :((نه)).

حالا دیگر سه نفرمان میخواهیم فرار کنیم.

با شیرین ترین "نه" دنیا برویم.

برویم جایی که ندانیم کنسر چیست و سرطان چه نکبتی است.

جایی که خانم 40 ساله را یادمان نیاید.

باید برویم...

Raha | دوشنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۲ 17:1

change of destiny

During a momentous battle, a Japanese general decided to attack even though his army was

greatly outnumbered. He was confident they would win, but his men were filled with doubt.

On the way to the battle, they stopped at a religious shrine. After praying with the men, the

general took out a coin and said, "I shall now toss this coin. If it is heads, we shall win. If it is

tails we shall lose."

"Destiny will now reveal itself."

He threw the coin into the air and all watched intently as it landed. It was heads. The soldiers

were so overjoyed and filled with confidence that they vigorously attacked the enemy and were

victorious.

After the battle. a lieutenant remarked to the general, "No one can change destiny."

"Quite right," the general replied as he showed the lieutenant the coin, which had heads on both

side.

Raha | یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۲ 12:51

معذوریم؟!

مامان را برده بودیم بیمارستانی که با بیمه پدرم قرار داد داشتند.

روز اول محیط برایم نا اشنا بود و همه چیز ب طرز بهت آوری، غریب بود.

از ساعت 8:25دقیقه که مامان در تریاژ بستری شد تا ساعت 18 که تریاژ بر اثر ازدحام جمعیت در معرض انفجار بود، و بالاخره در بخش داخلی زنان(بخوانید بخش نوزادان جیغ جیغو یا ورود آقایان ممنوع! ) جایی برای مان یافتند و نیم جان به طبقه 3 ارسال! مان کردند؛ تلاشی برای هماهنگ سازی خودم با محیط و شناخت المان های بصری و حیاتی،بجزسرویس های بهداشتی، نداشتم.

مامان که در بخش بستری شد، باید برای خرید یکسری وسایل میرفتم بیرون بیمارستان_ که چگونگی تهیه داروها و وسایل و...در این مقال نمیگنجد_و بار اول چشمم به یک تابلوی بزرگ افتاد، یا شاید تابلو خودش را انداخت تووی چشمم بس که بزرگ و تووی چشم بود! ((حجاب ضامن زیبایی زن)) یا یک چنین چیزی.

بار دوم چند ثانیه بعد به فاصله 50 سانتی متری تابلوی قبلی، تابلوی دیگری بود بدین مضمون:((کارکنان این بیمارستان حجاب را دوست دارند)). خب دوست داشته باشند؛ به من چه؟! به ما چه اصلا؟! کارکنان این بیمارستان ممکن است پیتزای گوشت با سس اضافه را هم دوست داشته باشند؛ باید تابلو کرد و نوشت مثلا:((کارکنان این بیمارستان پیتزای گوشت با سس اضافه را دوست دارند))؟!!

تابلوی بعدی در نقاط مختلف بیمارستان از تریاژ تا توالت و از آنجا تا بخش مردان، بارشد قارچ گونه ای، گسترش یافته بود.

((کارکنان این مرکز درمانی از ارائه خدمات به افراد بی حجاب خودداری میکنند))! یا چنین چیزی. (مطمئن نیستم خودداری می‌کردند یا معذور بودند)

مثلا خانم سی و چند ساله یا هر چند ساله، با تنی شرحه شرحه ناشی از جراحات عدیده حاصل از هر چیزی،به بیمارستان منتقل می‌شود؛ بعد پرستار و پزشک و... همه با دیدن این شخص جا میخورند و اظهار می‌کنند که چون بد حجاب یا بی حجاب است از معالجه این بیمار معذوریم؟!

یا جایی در سوگند نامه پزشکی ذکر شده که از معالجه بیماران بدحجاب باید امتناع کرد؟!!!!

این حجم از لودگی، تهی مغزی و سطحی نگری از کجا ریشه میگیرد؟!

چه فعل و انفعالاتی باید در مغز یک نفر رخ دهد که بیاید چنین خزعبلاتی را تابلو کند؟!

یک چیز دیگر که برای من بسیار جالب توجه بود، پوشش کارکنان بیمارستان بود.

تمامی پرسنل خانم(بجز پزشک ها) موقع ورود و خروج،چادر داشتند.

مثلا مانتو کوتاه، مو بیرون ریخته، چادر می‌گذاشتند و می‌رفتند...

فرصت تحقيقات میدانی، وسیع تر و دقیق تر را نداشتم ولی شواهد و قرائن از پوشش اجباریِ چادر برای پرسنل خانم(بجز پزشک ها) خبر می‌داد. (خانم های پزشک چادر نداشتند اما حجاب شان کاملا رعایت شده بود.)


پ. ن:کاش انقدر دل و دماغ داشتم که با حوصله و طمأنینه از یک یک این تابلوها عکس میگرفتم و به اشتراک میگذاشتم.

پ. ن:مامان را از بیمارستان فوق الذکر مرخص کردیم و قرار است ب بیمارستان دیگری مراجعه کنیم.

اما دوست داشتم این را هم بنویسم که علی رغم این تابلو های خشن و زمخت، رفتار پرسنل بیمارستان، بسیار حرفه ای و دلنشین بود.و به تمام بیماران، با هر پوششی، خدمات شایسته ای ارائه میشد.

Raha | شنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۲ 14:28

ذکر روز

ذکر امروز (صد مرتبه)

از عمر من آنچه هست بر جای

بستان و به عمر لیلی افزای

لیلی=مادر💖

Raha | جمعه بیستم مرداد ۱۴۰۲ 22:5

آیا بُوَد...؟!

ای جرعه نوش مجلس جم سینه پاک دار

کآیینه‌ایست جام جهان بین که آه از او

کردار اهل صومعه‌ام کرد می پرست

این دود بین که نامه من شد سیاه از او

سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن

من برده‌ام به باده فروشان پناه از او

ساقی چراغ می به ره آفتاب دار

گو برفروز مشعله صبحگاه از او

آیا در این خیال که دارد گدای شهر

روزی بود که یاد کند پادشاه از او

🌱من این چند بیتُ زندگی میکنم...

Raha | جمعه بیستم مرداد ۱۴۰۲ 2:15

از تو چه آید... ؟

نقل است که در مناجات گفتي: «الهي مرا نعمت دادي، شکر نکردم. بلا بر من گماشتي، صبر نکردم. بد آن که ترا شکر نکردم، نعمتي از من باز نگرفتي. و بعد آن که صبر نکردم بلا دايم نگردانيدي. الهي! از تو چه آيد جز کرم؟»

📚تذکره الاولیا

Raha | جمعه بیستم مرداد ۱۴۰۲ 2:3

گاهی...

این جمله رو دوست داشتم: گاهی فکر میکنین دلتون میخواد ناپدید بشین ولی در واقع دوست دارین یه کسی بیاد و بگرده و پیداتون کنه!

💛🌻🌱

Raha | جمعه بیستم مرداد ۱۴۰۲ 2:2

به جانِ دوست...

به جانِ دوست که غَم پرده بر شما نَدَرَد

گر اعتماد بر اَلطافِ کارساز کنید... 🌱✨

Raha | پنجشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۲ 7:45

حالِ مَن بَد نیست!

آپلود عکس

18 مرداد 1402_بیمارستان

Raha | چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۲ 20:41

جبران...

امروز دومین جلسه از جلساتی موسوم ب معلمان انقلابی برگزار شد.

من عضو کارگروه نهضت سوادآموزی بودم. جلسه برگزار شد و دو ساعت انتهای جلسه توو سالن اجتماعات همه جمع شدیم و آقای "م" رئیس کل آموزش و پرورش و اقای ج نماینده مجلس حضور پیدا کردن.

از حرفای کلیشه ای و جهاد تبیین همیشگی شون حرفی نمیزنم. از بی ارزش شدن ی سری کلمات بخاطر تکرار بی مفهوم از زبان این مسوولین چیزی نمیگم ولی با خودم فکر کردم فرصت خوبیه ک محرومیت مدرسه مو ب اقای" م" ،رییس کل ،بگم.

چنتا از بچه های یونی خودمون اونجا بودن و داشتن باهاش راجع ب دوره ای موسوم ب رهیاران تحول! صحبت میکردن.

اینک استان باید هزینه رفت و آمد اینارو تامین کنه ک برن و شرکت کنن و.. هزینه ایاب و ذهاب و اقامت شون مبلغ زیادی میشد و'' م ''میگفت پارسال 50 میلیون خرج داشته براشون و امسال دیگ نمیتونن چنین هزینه هایی رو تقبل کنن.

"م" رو از دست این دانشجو های پر شر و شور انقلابی! کشیدم بیرون و بش گفتم من مدیر دبستان شهید محمدی سربست هستم.گفت کدوم منطقه؟! عجیب بود ک مدرسه ما سخت ترین شرایط رو در بین مدارس استان داشته و آقای" م "اصلا نمی‌دونست ما وجود داریم. ما کی هستیم... !

گفتم :چند پایه ایم و شرایط سختی داریم. کولر و کامپیوتر و... نداریم.

قبض اب و برق مدرسه یکساله پرداخت نشده. مبلغش دو میلیون هشتصد تومنه و 3 تومن (با اغراق) توو حساب مدرسس. هزینه های دیگم هست. مث هزینه چاپ دفاتر و تعویض قفل های مدرسه و رنگ آمیزی وجشن اغاز سال تحصیلی و...

گفت :برو ب رئیس اداره تون بگو. گفتم بهش گفتم. گفت کِی گفتی؟! متاسفانه چون با این فرافکنی هاشون ب خوبی آشنام میدونستم تهش چی میشه. بش گفتم من ب هر کسی فکرشوووو بکنیییدد گفتم:)

گفت خب برو با حساب مدرسه پرداخت ش کن. من بعدا براتون جبران میکنم:)))))

شمارشو گرفتم ک بعد از پرداخت قبض اب و برق و صحافی دفاتر، و نیز صفر شدن موجودی حساب مدرسه، بهش بگم :الوعده وفا! وقت جبرانه. فردا خاک میارم؛ بیا باهم در اداره آموزش و پرورشی ک توان پرداخت هزینه اب و برق مدرسشو نداره؛ گِل بگیریم.

امیدوارم جبران کردنُ؛ مث حرفای کلیشه ای و توخالی زدن، بلد باشن.

Raha | چهارشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۲ 14:57

فرشته ها

دیشب، مامان به بخش منتقل شد. بخش داخلی زنان. این سکشن برای خانومایی هست ک تازه زایمان کردن و با نوزاداشون چند روزی تحت مراقبت هستند.

بخشای دیگه تخت خالی نداشت . ناچاراً ی تخت خالی توو این بخش ب مامان رسید.

هم اتاقی ما ی خانوم جوانه که دختر زیبایی رو زایش کردن. 😌

من و مامان کلی قربون صدقه بچه رفتیم. ی صورت گردِ سرخ داشت. خیلی کیوت بود😊😁😘

دیشب حوالی ساعت 11 خوابم برد. نیم ساعت بعد با صدای مامان بیدار شدم. داشت پرستارها رو صدا میزد. بعد زهرا مامان نوزاد رو صدا زد.

میگفت بیاین. بچه داره استفراغ میکنه. همراه زهرا، که خاله نوزاد میشد، اومد و وقتی نوزاد رو بغل کرد ؛ از ترس جیغ کشید. گفت نفس نمیکشه. صورتش سیاه شده.

بچه رو برد استیشن پرستارا.

با پزشک تماس گرفتن. استفراغش کلییر بود. شیرارو بالا اورده بود و چون مادر و خاله ش، پیشش نبودن، باعث شده بود مجاری تنفسیش مسدود شه.

پرستارا میگفتن اگر صدا نمیزد و همراه بیمار نمیومد، نوزاد خفه میشد.

بچه زنده موند. منتقلش کردن ان ای سی یو. 💖✨🌱

امروز ب مامان گفتم چه خوب شد که خبر دادی و بچه نجات پیدا کرد. گفت :(( من کاری نکردم. فرشته ها مواظب بچه هان. نمی‌ذارن اتفاقی براشون بیفته.))

مامانم اعتقاد داره موقع تولد نوزاد ،خدا فرشته ها رو باهاش میفرسته زمین ک ازش مراقبت کنن.

و هر وقت ی بچه کوچولو از ی حادثه سخت، جون سالم بدر میبره، مامان میگه فرشته ها مراقبشن.✨💖

باور قشنگیه. 💫✨⭐

Raha | سه شنبه هفدهم مرداد ۱۴۰۲ 11:26

من و مامان

8:20دقیقه مامان بستری شد. داروهاشو گرفتم و ازمایش هاشو تحویل آزمایشگاه دادم.

اورژانس خیلی شلوغه؛ اونقد که مامان و بیماریش این وسط گُمه.

جالب اینه ک از 7 تا تخت اورژانس، 4 تاش خانمای میانسالی مث مامانن ک بچه هاشون کنارشونن و کلی اضطراب دارن.

یکی از خانوما که همراه مامانش اومده گفت که مامانم این اواخر فقط چن قطره اب خورده اونم با قاشق.

چقدر شنیدن این چیزا سخته، چقد دیدن بیمارا توو این شرایط ازار دهنده ست. قلبم ب درد اومد. 💔

پزشکا، پرستارا و... چجوری هر روز این کیس هارو میبینن و با صبر و حوصله، به همه این بیمارا رسیدگی میکنن؟!

خدا بهشون ی انرژی مضاعف بده.

پ. ن:کاش میشد هیچ مادری بیمار نشه. کاش... 💔

Raha | دوشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۲ 10:18

مامان

مامان باید بستری شود. برای چه مدت؟! نمیدانم.

حالش هیچ خوب نیست. اما وانمود میکند که هست.

به سختی بلند می‌شود، حرف می زند، کارهای شخصی ش را انجام میدهد و حتا اجازه نمیدهد تا بیمارستان همراهی ش کنیم.

اما من می روم.می روم بخاطرخودم. بخاطر اینکه در این 24 سال حتا یک روز هم از او دور نبوده ام. چون که نمی‌توانم نبودنش کنار خودم را تصور کنم.

مدام به خودم می گویم نفوس بد نزن. چیزی نیست. خوب می‌شود. بر می گردد. اما اگر نشد، برنگشت چه؟! 😭💔

امروز بلند شد رفت تووی حیاط. چندروز پیش، خاک گلدان سانسوریا را ریخته بودم تووی حیاط. فرصت نشد جمع و جورش کنم و سانسوریا را به گلدانش منتقل کنم.

امد و دید. با ان حال بدش گفت کاش میرفتم خاک می آوردم گل هایت را تووی خاک خوب بگذاری.

درد و رنج امانش را بریده، توانی برایش نمانده؛ اما به فکر خاک سانسوریای من است.

کاش انقدر مهربان نبود. کاش انقدر دلسوز و از خود گذشته نبود.

کاش... 💔

پ. ن:بچه ک بودم مورچه میگرفتم و می‌بردم پیش مامان. می‌گفت نکن. گناه دارد. بعد دعا میکرد خدایا حتا سرِ بچه ی مورچه هم درد نگیرد. بچه ی مورچه هم مادرش، دل دارد.

بعد من میخندیدم. ازش می‌پرسیدم :مامان مورچه ها بیمارستان هم دارند؟ میگفت:نه! ولی دکتر دارند. و می‌خندید.

راستی مامان چند روز است نخندیده است.

دلم خنده های مامان را میخواهد. 😭💔

Raha | یکشنبه پانزدهم مرداد ۱۴۰۲ 23:54

حضرت  دلبر

مامان حالش خوب نیست.

دو سه روزِ که مث سابق، نمیتونه بلند شه، نمیتونه راه بره، حتا حرف زدن براش سخته.

امروز وقت ناهار حرفی زد ک از هم پاشیدم.

گفت وقتی موقع رفتن بشه، بالاخره ی بهونه پیدا میشه.

و من از ظهر تا الان دارم ریز ریز گریه میکنم.

مامان خیلی قویه. خیلی.

مامان ی کوه عظیمِ ک هیچی نمیتونه از پا درش بیاره.

مطمئنم.

مامان فقط مامان ما نبوده.

پدری کرده توو این همه سال؛

رفاقت کرده برامون؛

اگ افتادیم بلندمون کرده؛

گریه کردیم، اشکامونو پاک کرده؛

(کاش الانم میومد و اشکامو پاک می‌کرد)

هر جا کم اوردیم، جبران کرده برامون. 😢

الان ک هیچی نیستیم، ولی اگرم ی ذره، سر پا وایسادیم، اگر ی ذره تونستیم توو اشفته بازار دنیا، راهمونو پیدا کنیم،همش از دعای مامان بوده و گرنه ماها هیچیم.

اگ مامان چیزیش بشه من میمیرم😭

من بدون مامان از هیچم کمترم.

کاش همه درد و ناراحتی و غم و غصه هاش سرازیر شه سمت من.

کاش میشد همه جوونیمو بدم ولی مامان ی ذره هم دردو حس نکنه.

کاش میشد... 💔😭

پ. ن:میشه واسه مامانم دعا کنید؟!🙏🏻😭

Raha | جمعه سیزدهم مرداد ۱۴۰۲ 23:44

Hey! You

Hey! You

;Go a head

:) Don't afraid

Raha | پنجشنبه دوازدهم مرداد ۱۴۰۲ 19:38

خانواده

نمیدونم چرا میخوام اینارو اینجا بنویسم ولی میدونم که دیگه نمیتونم این قصه رو که مث ی وزنه توو ذهنم سنگینی میکنه، با خودم حمل کنم.

این روایت واقعیه. شاید برای من کمی دور از باور باشه؛ اما واقعیه. اونقدر واقعی که بعضی وقتا باخودم فک میکنم دارم خواب میبینم.

چند شب قبل یکی از دوستای خیلی قدیمیم بم زنگ زد و قطعاً نیازی نیست بگم چقدر جا خوردم و تماسش چقدر غیر منتظره بود.

اما وقتی گفت میخواد منو ببینه بیشتر جا خوردم و وقتی گفت میخواد همین امشب بیاد، بیشتر از قبل!

اومد. و اصلا توو چهره ش ذوق دیدن ی دوست قدیمی نبود.

باهم رفتیم توو پذیرایی. ی کیف کوچیک همراش بود.محکم کیف رو بغل کرد و نشست.

چای و شربت و میوه و... اوردم و تعارف کردم بهش ولی اصلا حواسش ب من نبود.

بی مقدمه گفت:((میتونم امشب اینجا بمونم؟!))

نمیدونستم چی بگم. واقعاً عجیب بود. ما هیچ وقت دوستی مون در این حد نبود ک خونه هم دیگه بمونیم . اصلا صمیمی نبودیم.و این تعجب منو بیشتر میکرد.

دید سکوت کردم؛گفت میدونم تعجب کردی ولی جاییو نداشتم برم. و فک کردم شاید بتونم ی مدت اینجا بمونم.

گفتم مشکلی نیست. ولی تو خونه داری، خانواده...

نذاشت حرفم تموم بشه. گفت ندارم. از خونه زدم بیرون. اونجا خونه من نیست.

و اروم شروع کرد به گریه کردن.

منم نمیدونستم توو اینجور مواقع باید چی کار کرد یا چی گفت؛ سکوت کردم.

اشکاشو که پاک کرد گفت:(( که نمیخواد برگرده به اون خونه.خونه یعنی جایی ک ارومه، ثبات داره، همه دوست دارن، کسی تحقیرت نمیکنه و به حریمت احترام میذارن. ازادی داری و میتونی در حد معقول از ازادی هات استفاده کنی.

جایی ک من بودم هیچکدوم از این چیزا نبود؛ من حق بیرون رفتن ندارم، حق حرف زدن ندارم ، اگر چیزی بگم تحقیر میشم

حق انتخاب ندارم و همه چیز اجباره. اجبار برای همه چیز. حتا نفس کشیدن. دیگه نمیتونم اونجا باشم. نمیدونم باید کجا برم. کسی رو ندارم برم پیشش.با خودم فکر کردم شاید بتونم کمی اینجا بمونم تا جایی پیدا بشه)).

پرسیدم :((خب اگر خانوادت ب پلیس اطلاع بدن چی؟!))

گفت:((از ترس ابرو اینکارو نمیکنن. خودشون دنبالم میگردن. بعد میبرنم خونه و میکشنم.)) و بعد با صدای بلند خندید. انگار خنده دارترین جک دنیا رو شنیده باشه.

گفت :((امیدوارم با قرصی چیزی بکشن، حوصله درد کشیدن ندارم. ینی چیزی باشه که حس خوبی بده. میدونی یهو خلاص شم.)) و باز هم خندید.

گفتم تو حالت خوب نیست. باید استراحت کنی. ب این چیزا فک نکن.

گفت:((وقتی تمام صبا با صدای بابام که داره نعره میزنه و فحش میده به مامانم بیدار میشم، وقتی میبینه مامانم جواب نمیده میاد به من بد و بیراه میگه، وقتی حتا نمیتونم با دوستام صحبت کنم تلفنی و بم تهمت میزنن ک داری با دوست پسرات حرف میزنی. وقتی میرم مهمونی با خانوادم باید بدترین لباسا رو بپوشم چون اعتقاد دارن لباسای قشنگ باعث جلب توجه میشه و دختر باید ساده لباس بپوشه؛ وقتی حرف میزنم بم میگن مشکوک شدی نکنه خبریه؟! بنظرت حالم میتونه خوب باشه؟!))

من فقط هاج و واج داشتم نگاش میکردم.

گفت:((فرار کردم. رفتن مهمونی. منم نبردن. مث همیشه. خب منم دیگه خسته شدم. دوستیم نداشتم که برم پیشش. یاد تو افتادم. اومدم پیش تو. تو که به کسی نمیگی من فرار کردم؟))

گفتم نه نمیگم.

بعدش رفتیم اتاق من. براش رختخواب گذاشتم و اومدم بیرون.

فک کردم اگر تنها باشه راحت تره.یکساعت بعد ک رفتم توو اتاق خوابش برده بود. صب ک شد؛ سر سفره صبحونه گف که خیلی خوب خوابیده و این اولین باریه ک خودش از خواب بیدار شده نه با صدای دعوا.

گفت که دوست داره اشپزی کنه. رفت کمک مامان. مامان بش میگف چیکار کنه و با ذوق انجام میداد. مامان گف قبلا اشپزی کردی؟ گفت نه. مامانم نمیذاره میگه بلد نیستم و سلیقه ندارم.

نمیدونید چقدر کیک درست کردنُ دوس دارم.

مامان گفت چه کیکایی درست کردی تا حالا؟

گفت:هیچی.

مامان گف وسایلشو اماده میکنم امشب واسمون درست کن.

خوشحال شد.

مامان گف حالا برو اتاق رها و ی کتاب بخون تا من ناهارو حاضر کنم.

کلی ذوق زده شد. ولی گفت میخواد خونه رو مرتب کنه و بعد بره.

گفت که مامانش میگه دختر فقط باید بتونه خونه داری کنه.

و اشپزی بلد باشه ولی من سلیقه ندارم و خونه داری بلد نیستم.

مامانم خیلی ناراحت بود از وضعیت دوستم. بهش گف میخوای من با مامانت حرف بزنم؟ ترسید. گفت نههه. اصلاااا.

اگر بفهمن من اینجام میان دنبالم.

مامان گف من ارومشون میکنم. نمیذارم اذیتت کنن.

گفت شما خانواده منو نمیشناسید. اونا خیلی عجیبن.

وقتی از اشپزخونه اومد بیرون بهم گف که اگر خانوادش بدونن ک اومده خونه ی غریبه میکشنش ولی اگر خونه خاله م که مجرده و زیر زمین خونه داییم اینا زندگی میکنه برم؛ فقط ی کم کتک میزنن. دیگ کاریم ندارن. وضعیت مث قبل میشه.

گفتم پس چرا از اول نرفتی اونجا؟! گف خاله م کم و بیش مث اوناس. فقط میگه چیزی نگو. تحمل کن. حرف نزن و...

ولی فک کنم بهتره برم پیشش و بش بگم زنگ بزنه بگه من این مدت پیشش بودم.

گفتم ینی تا حالا بش زنگ نزدن؟!

گفت زنگ هم زده باشن، پیشش نرفتن. میرم بش میگم که بگه من نذاشتمش راستشو بگه. اینجوری بهتره.

میدونی فک میکنم حق با خالم باشه. باید تحمل کنم. حرف نزنم. اخه هیچ کاری از دست من بر نمیاد. تا کی میخوام اینجا بمونم؟! تا کی میتونم برنگردم خونه؟!

گفتم :((میتونی اینجا بمونی. هر چقدر دوس داشتی.))

چیزی نگفت.

عصر وقتی مامان و بابا رفتن توو شهر که واسش ارد کیک بخرن، کیفشو برداشت و رفت.

اصرار من واسه موندنش فایده ای نداشت. وقتی داشت میرفت گفت:((من توو این ی روز حس کردم خانواده دارم. کاش این ارامش رو توو خونه خودمون داشتم)).

Raha | چهارشنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۲ 14:20

واکسنِ شکست

امروز برای بار دوم پادکست واکسن شکست رو گوش دادم.

چون ب شنیدنش احتیاج داشتم. چون این اواخر، کلی انرژی منفی دریافت کردم.

نمیگم طعنه، زخم زبون، توهین، یا از این دست کلمات چرک، چون ب اندازه کافی اسیب دیدم از این واژگان و دلم نمیخواد حتا شنیدن یا دیدنش حال بقیه رو بد کنم، پس اسم این کلمات رو میذارم انرژی منفی.

البته من پوستم زمخت تر از اینه ک بخوام با حرف بقیه جا بزنم.

یا چارتا حرف غیرتخصصی از آدمایی که در فیلد کاری من، صاحب نظر نیستن؛ از مسیرم منحرف کنه؛ اماااا تمام این حرف ها اذیتم میکنه، به گریه میندازه منو، حال منو بد میکنه و نمیتونم اینارو کتمان کنم. بذار اینجوری بگم ک دارم ی مسیر سنگلاخی رو طی میکنم، ب سختی هم دارم این مسیر رو طی میکنم، هر ی قدمش، چند بار مُردنه؛ پاهام داره زخمی میشه، تیزی سنگ رو توو رگ و پی م حس میکنم، بعد این وسط چن نفر اون پایین وایسادن و میگن کارت بیهوده س. بدرد نمیخوره. ب هیچ جایی نمیرسی. تو نمیتونی و..

این مدلی ک حمایتت نمیکنن ولی برای تضعیف روحیه ت، از هیچ کاری دریغ نمیکنن! :)

شاید خیلیاشون حتا ندونن ک این حرفاشون چقد ازار دهنده س. چقد حالْ بدْ کُن هستن...

ولی من فک میکنم مشکل اصلی این ادما و حرفاشون نیستن.

مشکل اصلی خودمونیم.منم.منی ک از همه انتظار حمایت دارم.

فک میکنم وقتی دارم مسیر متفاوتیُ میرم و راهمو از بقیه جدا کردم؛ چون میخوام فضای متفاوتیُ تجربه کنم؛ همه باید بپذيرن و حرفای خوشگل بزنن و بگن اره با همین فرمون برو جلو و ما کنارتیم. نهههه!! نیست. این شکلی نیست. من این تناقض بین ذهنیت و واقعیت رو با تمام وجودم لمس کردم.

و این ذهنیت اشتباه بود ک منو ازار داد؛ حتا بیشتر از حرفای غیر تخصصی از ادمایی ک از کار من هیچی نمیدونن.

پس باید عادت کنم ب این حرفا و توو این شرایط استمرار خودمو حفظ کنم و یااادمم باشهههههه که من شبیه این ادمای تاکسیک نشم. من این مدلی نشم ک فقططط حرفای منفی بزنم و ادمای متفاوت رو شبیه ی دیوونه نگاه کنم. :)

اگر حمایت نمیکنم حداقل زخم زبون نزنم.

Raha | دوشنبه نهم مرداد ۱۴۰۲ 15:16

مِی بنوش!

✨مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش

ساقیا! مِی ده به قول مُستشارِ مؤتمن... ✨

Raha | دوشنبه نهم مرداد ۱۴۰۲ 1:11

بچه ها بیاین!

از دیروز تا الان فیلتر شکنم کار نمیکنه و نمیتونم ب وات و اینستا دسترسی داشته باشم.

با ی سری دوستام فقط از طریق وات و اینستا میتونم ارتباط بگیرم و در حال حاضر بااا هیچکسم میل سخن نیست. 💔

پس جهت برقراری میل همایونی سخن من؛ بیاین چنتا فیلمِ حال خوب کن معرفی کنید.

ثنکیوووو✨

Raha | یکشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۲ 12:24

رَحمتِ او

✨بیا که دوشْ به مَستی سُروشِ عالمِ غیبْ

نوید داد که عام است فیضِ رحمتِ او... ✨

Raha | شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۲ 13:27

من و کتاب

آپلود عکس

آپلود عکس

دارم این کتاب با مزه از دیوید سداریس میخونم. من فن رمان های آمریکایی بودم ولی این کتاب، ثابت کرد ک جستار های آمریکایی هم فوق العاده ن و باید توو لیست مطالعه م براشون جا باز کنم. 🤓

پس اگر جستار خون هستید و طنز هم دوست دارید؛ این کتاب با اسم عجیب و غریبش میتونه گزینه مناسبی باشه. 👍🏻📙📚

پ. ن:ترجمه پیمان خاکسار حرف نداره. دمش گرم😌🌱

Raha | جمعه ششم مرداد ۱۴۰۲ 20:58

خودمون

دلم برای خودمون میسوزه. من، نازنین، مهرناز.

3 نفری که از ورودی های 97 دانشگاه، مدیر آموزگار شدیم.

3 نفری که یکسال کنار هم گریه کردیم، غصه خوردیم، شکستیم، از نفس افتادیم و تحقیر شدیم و واسه کمترین خواسته هامون، بیشترین تلاشامونو کردیم.

امروز که نازنین گف میخواد فرار کنه، چن وقت پیش ک مهرناز حالش بد بود ( انقد مشکلاتمون متنوعن ک دقیقا یادم نمیاد سر کدوم موضوع، اینجوری بهم ریخته بود.)

یا پریروز که من داشتم گریه میکردم، یا تمام این یکسالی که با زجر و اضطراب گذشت؛ با خودم فک میکردم واسه بقیه م همین شکلی میگذره؟! نه. قطعاً نه.

برای برادر زاده ی خانم...که هنوز دانشگاشو تموم نکرده توو بهترین مدرسه شهر یکی از پایه های حساسو گرفت، اینطوری نبود.

برای همسر اقای... اینطوری نگذشت. اون اصلا محل خدمتش شهر ما نبود. انتقالی گرفت. امتیازش پایین بود و سازماندهی هم شرکت نکرد. ات د اند؟! پایه حساس و مهم در شهر رو به بانو تقدیم کردن.

یا خانومی که از دوستان نزدیک فلان مسوول بوده و با صدای بلند میگف حقمو خوردن. حالا حقش چی بود؟! فلان مدرسه دلخواهشو بش ندادن. مدرسه دلخواهشو داده بودن ب خانومی ک امتیازش بالاتر بود و چون ی بار توو این مختصات جغرافیایی یکی رفت جایی ک حقشه، و اون خانوم نتونسته از پارتیش استفاده کنه؛ پس حقش خورده شده!

سه شنبه هفته قبل مثل تمام روزها و هفته های مشابه اداره بودم ولی با این تفاوت ک سه شنبه، سه مرداد سازمان دهی بود. قرار بود مشخص شه هر کدوم کجا باید بریم.

من خسته تر از همیشه فقط نظاره گر بودم. جای من که مشخص بود. کی میتونست یا حتا قبول می‌کرد جای من باشه توو اون مدرسه؟

اما مثل همیشه چند نفر شاد تر از همه، اومدن و مدرسه های دلخواهشون رو گرفتن و رفتن! سال اولی بودن ولی امتیاز شون از یک سال سومی بالاتر بود. چرا؟! هیچکس نمیدونه.

نمیگم تقلب شده. چون اینبار حداقل معاون آموزشی و کارشناس های اموزش حواسشون ب همه چی بود. ولی کسی ک مثل ما ی سال اولی بوده، ن کتاب ن مقاله و ن هیچ دستاورد خاصی نداره، چجوری امتیازش میتونه این همه با ما اختلاف داشته باشه!؟؟

ما باز هم به مدرسه هایی میریم که کسی نمیره.انتهای روستا و با شرایط دشوار.

اونقدر دشوار که وقتی حقوقمون رو به مسوولین اداره میگیم، باور نمیکنه. و با خودش فک میکنه چون مدیریم باید بالای 10 تومن حقوق داشته باشیم و من بهش نمیگم فقط7 تومن دریافت میکنم که باورهاش نسبت به مدیریت اینجوری فرو نریزه... :))))

ما باز هم به مدرسه های چند پایه مون برمیگردیم. خسته تر، افسرده تر و ناامید تر از گذشته.

ما باز هم به مدرسه های چند پایه مون برمیگردیم.

Raha | جمعه ششم مرداد ۱۴۰۲ 10:30

حدیث آرزومندی


سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی

خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی...


پ. ن:بیاید واسه حالِ خوبِ همه دعا کنیم.

خاصه اونایی که قلبشون پر از ناامیدی شده. 🍀🌱

این وسطا، منم فراموش نکنید. 🙂🌿

Raha | دوشنبه دوم مرداد ۱۴۰۲ 19:47

شده؟!

شده ی اتفاق انقد خوب باشه که نتونی با کلمات توصیفش کنی؟! از ترس اینکه مبادا با کلمات خراب شه.

دیروز عصر همین بود. همین.

Raha | دوشنبه دوم مرداد ۱۴۰۲ 9:55
بیوگرافی
No pain;No gain 🤓🍀