Teacher 's daily write

... Valar Morghulis

Les dieux t'ont offert une chance de renaître, de te racheter, de gagner Valhalla.

Raha | جمعه سی و یکم شهریور ۱۴۰۲ 23:0

از امروز...

حقوق این ماهو دیر واریز کردن. (توقعی م نمیره ازشون. بیچاره ها درک این موضوع ک معلم میخواد خرید کنه واسه مهر ماه و باید کمی زودتر واریز کنن اون چندرغاز حقوقُ؛ سخته) امروز عصر ناچارا رفتم خرید.

نمیدونم اقایونم این شکلین یا این بیماری مختص خانوماس.

از بند کیف تا پاشنه کفش باید با هم ست باشن.

اول مانتو خریدم بعد کیف. دسته کیف قهوه ای بود و باید ی کفش پیدا میکردم که پاشنه یا قسمتی از اون قهوه ای باشه.

در کمال شگفتی، هیچ کفشی با این مشخصات پیدا نمیکردم انگار رنگ قهوه ای اصلا در ترکیب کفش ها کاربردی نداشته.

پس از ممارست بسیار یکی پیدا کردم ک چن شماره بزرگتر بود. در حالیکه فک میکنید بیخیالش شدم و رفتم ی کفش دیگه خریدم باید بگم:نههههه!خریدمششش.تا ثابت کنم دریای حماقت ساحل ندارد! 😌(پاشید بیاید اینجا بگید چیکار کنم کفشه اندازه پام شه.💔)

ضمنا از همین تریبون باید اعلام کنم که کمی پیشرفت کردم. امروز موقع خرید کیف، سیم سیم اصرار می‌کرد ی کیف بخرم ک چنتا کتاب جاشه، من دنبال ی چیز جمع و جور بودم. اقاهه گف، دانشجو کتاب واسه چی شه؟!همین کیف کوچیکا بهتره.

گرفتید چییی شد؟!! بم گف دانشجو😌

همین ک دیگ کسی بم نمیگه دانش آموز مردودی، منت خدای را عزّوجلّ 😀

این پیشرفت عظیم رو اول به خودم بعد به خودت و به همههه تبریک میگم.

پ. ن:میشنوم چی میگید. من میرم قرصامو بخورم. 😂

Raha | جمعه سی و یکم شهریور ۱۴۰۲ 19:34

شَبی چُنین...

دَریغ کَز شَبی چُنین سپیده سَر نمی زند...

Raha | چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ 22:32

من و کتاب

با خودش گفت :((آدمیزاد موجود سمجیه. کله معلق میشه، می افته ته چاه، تا لب گور میره و دوباره روی دوتا پاش می ایسته. باید دوام آورد. باید به زندگی چسبید. همه چی درست میشه.))

📖اتفاق _گُلی ترقی، 191

Raha | چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ 22:31

عفریته کوچولوها!

عفریته کوچولو ها!👾

حواسم بهتون هستتتت. 👺

میخونید و کامنت نمی‌ذارید!☹️

این کار زشته، این رفتار بده واقعا. 😯

متأسفانه کامنتاتونو دوس دارم و توو این افتضاحی ک دارم تووش دست و پا میزنم، بهم تسکین میده. 😣

پ. ن:ترغیبم کنید بیشتر غُر بزنم. چون دوس دارم غُر بزنم و میل سخنمم رو به افوله.😖

پ. ن:زود بیاین کامنت بذارید و حرفای قشنگ بزنید بلکه این حال کثافت من، بهتر شه.😞

پ. ن:با چنتاتونم قهرم. دلیلشم به خودم ربط داره. (همینه ک هست) 😒

Raha | چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ 13:26

...

اونجا که مهدی موسوی میگه:

((آنقدر بد شده ست که بدتر نمی شود...))

همونجا.

پ. ن:خدایااااا صرفاً دارم اعتراض میکنم. میدونم بدتر از اینام هست. حرف ک نمیزنم؛ اگ ننویسم خفههه میشم. درک کن لطفا. ماچ ب کَلَّتْ❤️

Raha | چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ 13:20

نمیتونمااااا

امروز جلسه معلمان داشتیم توو مدرسه جدید.

تاکید کردن ساعت 8 اونجا باشیم. مث ادمای پروفشنال ی ربع زودتر رفتم اونجا. فک میکنی چند نفر اومده بودن!!؟!

2 نفر. مدیر ومعاونش.

گفتم حالا ی ربع دیگ میرسن. نوچ.

تا نیم ساعت بعدش هم نیومدن.

9 جلسه شروع شد. (بالاخره)

بعد حرف زدن و ی چنتا دبیرام اظهار نظر میکردن (ک کاملا بی‌مورد بود از نظر من)

و من فقط شنونده بودم.

هی میگفتن تو چرا حرف نمیزنی!؟

حرفمممم نمیاد چیکار کنممممم! ؟؟؟؟

نمیتونم حرف بزنم

در توانم نیست وقتی نظری ندارم چرت و پرت بگم.

شهید محمدی ی حسنی ک داشت، تنها بودم. تنهای تنها.

کسی واسه حرف زدن سین جیمم نمیکرد.

الان 11 تا معلم دیگم کنارمن و وقتی بم میگن چرا حرف نمیزنی دوس دارم جیغغ بکشم.

منننن همینجوریمممم. بپذیرید.

Raha | چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۲ 10:48

کاش میدونستم

کاش میدونستم کی باید پافشاری کنم و کی باید رها کنم بره.

کاش اینو درک میکردم که من هیج جای زندگیم به هیچکس بدهکار نیستم که بخوام بخاطر تصمیمات اشتباه شخصي به اینُ اون جوابگو باشم.

کاش میدونستم که زندگی هیچ وقت اسون تر نمیشه. سختیام همیشه قرار نیس از من ادم قوی تری بسازن. فقط نباید اجازه بدم سختیا، منو فرسوده‌ تر کنن.

کاش زودتر میدونستم که وقتی زندگی داره بم سخت میگیره، حداقل خودم ب خودم سخت نگیرم.

کاش بدونم، اینکه توو حالْ بدیام، یکیو دارم که بش پیام بدم و ب حرفام گوش بده، ینی خیلی خوشبختم.

Raha | سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۲ 14:16

از رنجی ک می‌بریم.

روز به روز داره حجم تنفرم از مسوولین این مملکت بیشتر میشه.

هر لحظه و هر دقیقه، میزان انزجارم از وضعیت موجود، با ی نرخ تصاعدی داره رشد میکنه ومن نمیتونم جلوشو بگیرم.

به طرز وحشتناکی، هیچ چیز سرجاش نیست.

کافیه فقط ی چرخ توو ادارات مختلف دولتی بزنید، قوانین مختلفُ بررسی کنید. تازه اونوقت متوجه میشید که همه شبیه ی اسب رم کرده داریم میدوئیم و خودمونم نمیدونیم چرا؟!

تازه اونجاست که درک میکنیم اصلا قانون و تبصره و ماده و.. تصویب شدن واسه اجرا نشدن!

یکی میاد و ی قانونیُ وضع میکنه، سال بعدش یکی دیگه میاد و با اون قانون حال نمیکنه؛ لغوش میکنه.

و اصلا هم مهم نیست که چند صد نفر این وسط متضرر بشن.

هیچ چیز عجیب نیست. هیچ کدوم از اینا شگفت انگیز نیست‌؛ مادامی ک بدونیم اینجا ایرانه و ما اسیر جبر جغرافیایی هستیم و متاسفانه هیچ غلطی م نمیتونیم بکنیم.

فقط امیدوارم سزاوار اینهمه رنجی ک میکشیم باشیم.

ب قول بوکوفسکی :

تنها از یک چیز در هراسم.

اینکه سزاوار رنج هایم نباشم.

Raha | سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۲ 13:35

شما ک...؟!

شما که سواد داری ، لیسانس داری ، روزنامه خونی

با بزرگون می شینی، حرف میزنی ، همه چی می دونی

شما که کله ت پره ، معلّم مردم گنگی

واسه هر چی که می گن جواب داری ، در نمی مونی

بگو از چیه که من ، دلم گرفته؟!

راه میرم دلم گرفته ، می شینم دلم گرفته؛

گریه می کنم ، می خندم ، پا میشم، دلم گرفته؟!

Raha | سه شنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۲ 13:24

هیچ کس!

چه کسی گریه می کند تا صبح؟!

چه کسی در اتاق می ماند؟!

هیچ کس ظاهرا ً نمی فهمد!

هیچ کس واقعا ً نمی داند!!

Raha | شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۲ 2:8

وبینارمون

📘📗📘📗📘📗

💠گروه تحقیق و پژوهش اداره کل آموزش و پرورش استان بوشهر برگزار می کند:

🔰کارگاه آموزشی

▪️کرسی تبادل باید ها و نباید های مدیریتی کلاس

🔷️مخاطبین: کلیه همکاران رسمی و پیمانی استان بوشهر دارای کدپرسنلی شاغل در آموزش و پرورش

👤مدرسان کارگاه:

• یاسر درتاج

مدرس دانشگاه فرهنگیان

•سمیه ناظریان

آموزگار

دانشجو ارشد روانشناسی

سرگروه اختلالات یادگیری

•فاطمه تنها

آموزگار

دانشجو ارشد برنامه ریزی درسی

🕕زمان برگزاری :

چهارشنبه🔸️ ۱۴۰۲/۶/۲۲🔸️

ساعت 🔸️ ۱۸ الی ۲۰ 🔸️

🕍مکان: فضای مجازی شاد، کانال تحقیق و پژوهش اداره کل آموزش و پرورش استان بوشهر

لینک ورود:

https://shad.ir/bupejohesh

🔺️به شرکت کنندگان رسمی وپیمانی دارای کد پرسنلی شاغل درآموزش وپرورش استان بوشهر گواهی حضور تعلق می گیرد.

Raha | دوشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۲ 23:44

You will✨

You can, you should, and if you’re brave enough to start, you will🌱.

Raha | دوشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۲ 16:52

خونِ جِگَر

حَدیثِ غارتِ دی از دِرخت پرسیدند

جواب داد که ما وقتِ بار و بَر دانیم

به آب و رنگ خوشَت مُژده می دهیم ای گُل

که نقش بندی این خون در جگر دانیم

خمار این شب ساغر شکسته چَند کِشی؟

بیا که ما ره میخانه ی سَحر دانیم

زمانه فرصت پروازم از قفس ندهد

و گرنه ما هنر رقص بال و پر دانیم 🍂🕸️

((هوشنگ ابتهاج))

Raha | یکشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۲ 22:47

خدایاااا

خدایا! من وقتی میگم :((مگه از این سخت ترم میشه؟!)) صرفاً دارم اعتراض میکنم. چالش نمی‌ذارم سخت ترش کنی ک...

انصافتو شُکر💔

Raha | یکشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۲ 11:32

وبینار جدیدمون

https://mohit.online/fa/event/jkejvw

لینک وبینار جدید مون:)

خوشحال میشم ببینمتون🌱

پ. ن:درسته ک زندگی بی رحمانه داره اون روی خودشو بم نشون میده و هیچ چیز سر جای خودش نیست؛ با این وجود اون جمله معروف جردن باروز بعد از شکست ش توو مسابقات جهانیُ با خودم مرور میکنم:((خم شدم اما نمیشکنم.))

پ. ن:هاکونا متاتااااااااا

(هر چه باداباد...)

Raha | یکشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۲ 11:26

فالِ من

((غُنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش

کز دم صُبح مَدد یابی و اَنفاسِ نسیم

فکر بهبود خود اِی دل زِ دری دیگر کْن

درد عاشق نشود بِهْ، به مُداوایِ حکیم

دام سخت است، مگر یار شود لُطفِ خدا

وَر نه آدم نبرد صَرفه زِ شیطانِ رَجیم

Raha | شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۲ 21:12

رضای والده

پس صبر کرد تا شب درآمد. نیم شب به بسطام رفت - فرا در خانه مادر آمد - گوش داشت. بانگ شنید که مادرش طهارت می‌کرد و می‌گفت: بار خدایا! غریب مرا نیکو دار و دل مشایخ را با وی خوش گردان. و احوال نیکو او را کرامت کن.

بایزید آن می‌شنود. گریه بر وی افتاد.پس در بزد. مادر گفت: کیست؟

گفت: غریب توست.

مادر گریان آمد و در بگشاد، و چشمش خلل کرده بود و گفت: یا طیفور. دانی به چه چشم خلل کرد؟ از بس که در فراق تو می‌گریستم. و پشتم دو تا شد از بس که غم تو خوردم.

نقل است که شیخ گفت: آن کار که باز پسین کارها می‌دانستم، پیشین همه بود، و آن رضای والده بود.

تذکره الاولیا _ذکر بایزید بسطامی

Raha | شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۲ 20:51

کاش

پُر از تشویش م و خوابم نمیبره.

کاش تموم بشه این روزای پُر از واهمه و دل نگرانی.

کاش تموم بشه...

Raha | شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۲ 13:50

اضطراب

حجم استرسی ک این روزا دارم تحمل میکنم فوق تصوره.

امروز عملا احساس کردم هیچ راهی وجود نداره و تمام وجودم یخ کرده بود.

نمیدونم این حجم از اضطراب طبیعیه یا نه اما میدونم بعد از تموم شدن همه ماجرا ها و دوندگی ها، نیاز ب تراپی پیدا میکنم.

جسم و روحم با این حجم از کار و تلاش بیهوده و تشويش فلج شده. باید شرایط عادی مو بدست بیارم.

پ. ن:برام دعا کنید لطفا.دعا کنید این هفته ب خیر بگذره. ✨

پ. ن :ی چیز حال خوبْ کن بگید. لطفاااا.

Raha | جمعه هفدهم شهریور ۱۴۰۲ 23:12

ناامید نشو

عصر رفتم پیش حمید و زدم زیر گریه. حمید اومد کنارم نشست و پرسید چی شده. باهاش صحبت کردم. گفت اتفاقی نمیفته. نگران نباش. بعد اومدم خونه و اصلا دلم نمیخواست مامان متوجه بشه. ولی شد. منم بغضم سنگین بود و پیشش گریه کردم. گفت ب خدا توکل کن. هیچ وقت واسه این چیزا خودتو ناراحت نکن. درست میشه.

کاش همه چیز درست بشه. کاش...

Raha | جمعه هفدهم شهریور ۱۴۰۲ 19:6

خوشا

اِی خُوش آن خَسته که اَز دوست جَوابی دارَد...

Raha | پنجشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۲ 22:20

حالی چُنین

امشب اینجا مینویسم که یادم بمونه چه شرایط دشواریُ دارم میگذرونم. زندگی داره تمام زورشو میزنه، هر چی شرایط سخت میشد پیش بیاد،پیش اومده، هر چقدر میشد ک بدوئی و نرسی، همونقدر دویدم و نرسیدم.

هر چقدر تلاش کنی تهش هیچی نباشه، تلاش کردم و تهش هیچی نبوده.

هر چقد امید داشته باشی تهش، ناامیدی باشه، امید داشتم.

امشب اینجا مینویسم که یادم بمونه توو یکی از پر اضطراب ترین روزای زندگیم، تمام کانکت لیستمُ زیر و رو کردمُ رسیدم ب همون بیت حافظ:((سینه مالامال درد است؛ ای دریغا مرهمی...))

اینجا می‌نویسم که اگ ی روز زندگی دلش خواست اون نیمه مملو از ارامششُ بم نشون بده؛ بدونم قبلش از چ طوفان هایی عبور کردم. از چ طوفان هایی، ب تنهایی عبور کردم.

ک یادم بمونه چ روزایی با بغض اینجا نوشتم؛ با خستگی و اضطراب وحشتناک...

پ. ن: این نیز بگذرد.میگذره ینی؟!

Raha | پنجشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۲ 22:4

پایان شب سیه؟! سپید است. 😌🌱

آپلود عکس

عکسو میذارم اینجا واسه روزایی ک از همه چیز و همه جا ناامید شدم بش نگاه کنم و یادم بیاد من از این سخت ترشُ پشت سر گذاشتم.

نومید مشو ز چاره جستن

کز دانه شگفت نیست رستن

کاری که نه زو امید داری

باشد سبب امیدواری

در نومیدی بسی امید است

پایان شب سیه سپید است

Raha | چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۲ 7:15

شمسِ من

سن ش را دقیق نمیدانم. حدس هم نمیزنم. از نزدیک او را ملاقات نکرده ام اما بسیار زیاد تجسمش کرده ام.

قبل از اینکه عکسش را از دوستم(Google) بگیرم؛ فکر میکردم باید جوانی باشد نهایتا 40 ساله.

بعدتر که با او بیشتر همکلام شدم؛ دریافتم که این حجم از آگاهی و علم و معرفت نمیتواند در یک 40 ساله حتا، متبلور شود.

او هنوز هم برای من جوان است. من آنگونه که دوست دارم تصورش میکنم. یک جوان با تواضع منحصر بفرد و دانش بی بدیلش.

با او نیز مثل تمام ادم های خوب زندگیم از روی خوش اقبالی، آشنا شده ام. باید اعتراف کنم در زندگی کوتاهم شانس آشنایی با ادم های خوب زیادی را داشته ام. ادم هایی ک نه تنها اجازه می‌دهند کنارشان رشد کنی؛ بلکه صبورانه تکیه گاهت میشوند و کنارشان قد میکشی. بله. من از این جهت بسیار خوش شانس بوده ام.

ترم 4 یا 5 (خاطرم نیست) موقع انتخاب واحد؛ از بین چند مدرس خانم و اقا، که هیچکدام را نمیشناختم؛ اسمش را دیدم. برایم مهم نبود حسن زاده کیست. ان ترم فقط نمیخواستم کارورزی 1 را با مدرس خانم بردارم. (ان روزها اعتقاد داشتم مدرس های خانم، حداقل در فرهنگیان، سخت گیری هایی دارند که هیچ کمکی ب دانشجو نمی‌کند و من نیز از این دشواری ها منزجر بودم.)

حسن زاده شد استاد کارورزی 1 من.

کرونا بود و کلاس ها غیر حضوری. اولین جلسه قرار شد که صبح ها برویم مدرسه و شب کلاس های کارورزی مان برگزار شود. ما برویم مدرسه و عیب ها و نقایص مدارس و در نگاه کلان تر، مشکلات نظام آموزشی را با چشمان تیز بین خود رصد کنیم و شب نزد او ب شرح ما وقع بپردازیم و آنقدر هم خام بودیم که گمان می‌کردیم از پس این گزارش های ناقص ما قرارست راه حل عظیم ترین مشکلات آموزشی یافت شود و اگر ب مدرسه برویم و خودمان معلم بشویم، یک دگردیسی در نظام آموزش و پرورش ایجاد میکنیم و طرحی نو در خواهیم افکند. البته من به یکسال بعد دریافتم که هیچ غلطی نمیتوانم بکنم.

اولین جلسه؛ حسن زاده، برخلاف سایر همکارانش، دیر نیامد. زودتر هم امد. منتظر ما بود. اول من وارد کلاس شدم بعد معصومه.

بقیه بچه ها بعدتر امدند و کلاس شروع شد. حرف زد. از چیزهایی ک نمیدانستیم گفت. حرف هایش تکراری نبود.صدایش،کلماتش،نحوه ادای هر حرفش، ب دل مینشست.

دانشجو برایش حرمت داشت. نظرات مان را میشنید. ما را می‌دید

ادامه نوشته
Raha | چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۲ 0:31

جگر سوز دوایی دارد...

مُحترم دار دلم کاین مگسِ قندپَرست

تا هَواخواهِ تو شد فَرِّ هُمایی دارد

اشکِ خونین بنمودم به طبیبان گفتند

دردِ عشق است و جگرسوز دوایی دارد

پ. ن: مَگسِ قَندْ پَرست... 💔

Raha | سه شنبه چهاردهم شهریور ۱۴۰۲ 1:10

Request

من خیلی وقته بیخیال اینستا شدمُ بجز پیج دو سه تا از following هام، استوری و پست بررسی نمیکنم.حالا اون وقتا ک edictاینستا بودم ب private ها درخواست نمیدادم هر چقدم fan بودم. بعد این وسط، ب ی پیج request دادم که هنوز باز نکرده (بعد از ی هفته). و جالبه هر روز میرم فیلترو روشن میکنم ک accept شده یا ن!؟ (در حالی که میدونم خیلی شلوغه و کم میاد اینستا).🤯

پ. ن:از لحاظ روحی دوس دارم برم دایرکتشُ جیییییییغ بکشم. 💔

خب باز کن اون پیجو دیگه. مرسی. اَه😒

Raha | سه شنبه چهاردهم شهریور ۱۴۰۲ 1:5

اَز فیضِ خُود

تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب

تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی...

((حافظ))

Raha | دوشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۲ 0:25

قبولی ارشد✨😍

مشخصات ثبت نامی

نام خانوادگی و نام:

فاطمه...

شماره پرونده:

سال تولد:

۱۳۷۸

شماره شناسنامه:

وضعیت داوطلب در رشته محل های تابعه وزارت علوم تحقیقات و فناوری

کد رشته قبولی عنوان رشته قبولی و نام دانشگاه

۱۲۷۵۲ برنامه ريزي درسي /دانشگاه فرهنگيان -پرديس شهيدباهنرشيراز/روزانه

وضعیت داوطلب در دانشگاه آزاد اسلامی

کد رشته قبولی کد واحد عنوان رشته قبولی و نام واحد

۲۰۶۰۳ ۱۴۶ برنامه ريزي درسي -واحدبوشهر

پ. ن:عکسش اپلود نمیشه؛ ب متن راضی باشید. 😂

Raha | دوشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۲ 0:8

نتایج ارشد

نتیجه ارشد اومد.

حس میکنم خدا خودش اسم منو برداشته، قشنگ و بی هیچ حرف کم و بیشی گذاشته روبروی دانشگاه و رشته مورد علاقم.

بعدم با خودش گفته این امسال خیلی خسته شد. خیلییی خستهههه شد. خییییییییییییییییلییییییییییی شکست، افتاد،ازهم پاشیده شد. اینا ب کنار؛اینارو ی جا دیگ واسش جبران میکنم. واسه اینا نبود. این دعای مادر پشت سرش بود. 😭😭😭😭😭😭

مامان این اواخر توو بیمارستان همش دعا می‌کرد اذیت شده دخترم. خدا خودت واسش جبران کن😭😭

خدایا دمت گرم😭😭😭😭

پ. ن:گریم بند بیاد میگم کجا قبول شدم.

Raha | یکشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۲ 21:29
بیوگرافی
No pain;No gain 🤓🍀