قرار بود من و حمید باهم حرف بزنیم و به یک اتفاق نظری برسیم.
دم غروبی رفتم پیشش، یکسره ناامیدم کرد. انگار چیزی تووی قلبم بود، شعله ای یا باریکه ای نور، که دست بُرد و بی هیچ زحمتی، کورش کرد.
خواستم با دکتر حسن زاده حرف بزنم. هر چقدر وویس گرفتم نشد. حوصله حرف زدن را نداشتم؛ اگر چه میل سخنم بود.
چند کلمه ای با حامی تلفنی حرف زدم. درگیر بود. و مدام مجبور میشد تلفن را قطع کند.برای من مثل این بود که سر سفره ای رنگارنگ نشسته ای و هی کسی صدایت میکند بلند شوی بروی.
برعکس همیشه، با شنیدن حرف هایش، حالم خوب نشد.
حقیقتا ادم های کمی هستند که مرا بفهمند و کمتر کسانی که بخواهم با ان ها حرف بزنم.
اخرین بازدید دکتر حسن زاده را چک کردم. بیخیال شدم. نصف شبی چه وقت پیام دادن است.
حامی هم که سوشال مدیا را سه طلاقه کرده و عین بچه مدرسه ای ها ساعت 10 میرود بخوابد.
چند روزی است با سیمین حرف نزده ام. دلم سنگین است. آخرین دعوایمان را یادم نیست. اصلا ما باهم دعوا نمیکنیم. اگر هم شد قهر نمیکنیم.
اما اینبار جدی جدی باهم قهر کرده ایم. او را نمیدانم. اما من قهر نیستم. ناراحت هم نیستم. فقط دلم نمیخواهد باهاش حرف بزنم.
امدم رخوت عجیبی را که حس میکردم یک جوری، کنار بزنم و برای یک روز هم شده کار مفید انجام دهم البته حامی هم گفته بود چند روزی اصلا درس نمیخوانی و کار و زندگی را بوسیده ای گذاشته ای کنار. به هر روی خواستم چیزی بخوانم.
مسکوب را برداشتم.
٢/٢/۴٣
((اما این تنها علت ملال من نیست. از زندگی بی حاصلی که دارم بیزارم. نسبتاً زیادْ چیزْ میخوانم ولی عطش دانستن با این قطره ها سیراب نمیشود. از طرف دیگر دست و بالم برای نوشتن بسته است. مثل آدم چلاقی هستم که پیوسته در آرزوی راه پیمایی است. در دلم هزار آشوب است که راهی به بیرون نمی یابد. آتشی است که زبانه نکشیده می افسرد.
تنها مرا می سوزد و سوختنی است که هیچ روشنی ندارد.))
خواستم بگویم آقای مسکوب! من نیز. من نیز...
Raha | پنجشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۲
0:13